حانیه خانی در
زندگی
چگونه پشیمانی در زندگی ما را از رسیدن به موفقیت باز میدارد؟


در این مقاله سعی کردهایم به رابطهی پشیمانی در زندگی و موفقیت بپردازیم و برای غلبه بر این حس، راهکارهایی ارائه کنیم. به قول معروف «گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری.»
اکثر ما حداقل یکبار هم شده جملهی بالا را شنیده باشیم. این ضربالمثل که یک بیت شعر از سعدی است، این پیام را میرساند: «اگر زمانی فرصتی را از دست دادیم یا در آن شکست خوردیم، همین فرصت فضایی را میسازد که از دل آن به پیروزی برسیم.»
اما مشکل وقتی به وجود میآید که ادامهی این پیام را فراموش میکنیم: «اما معمولا تنها پشت سرمان را نگاه میکنیم و با یأسِ سرشار به در بستهی جلو خود خیره میمانیم؛ در حالی که فراموش کردیم نگاهی هم به درهای باز اطراف بیندازیم.»
دیدن فرصتهای موجود باید برای ما یک هشدار باشد!
در عین حسرت خوردن به چیزهایی که دیگر نیستند، نسبت به راههای دیگری که میتوانیم آنها را تجربه کنیم هم بیدقت هستیم.
پشیمانی + خطای شناختی = عدمپیشرفت
این نوع رفتار را میتوان تا حدی با یکی از جانبداریهای شناختیمان، که به عنوان سوگیری در توجه شناخته میشود، توضیح داد.
این مسأله شبیه زمانی است که بهطور خودآگاه یا ناخودآگاه روی یک چیزی تمرکز شدیدی داریم. در چنین موقعیتی ذهن ما برای افزایش توجه، دایرهی ادراکمان را محدود میکند و در نتیجه چیزهای مختلفی را متوجه نمیشویم.
در این شرایط نگاه ما به یک «دید تونلی» تبدیل میشود؛ مثلاً شبیه والدینی که در منتظر تولد فرزندشان هستند و با دیدن برخی نشانهها، میتوان نتیجه گرفت این اتفاق برای آنها شروع شده.
دید تونلی میتواند با اتفاقهای خیلی سادهای شروع شود. برای مثال آنها بهجای توجه به بیلبوردهای تبلیغات جدیدترین کامپیوترها، تنها متوجه تبلیغات پوشک و سیسمونی بچه میشوند. یا مثلا این والدین هنگام حضور در سوپرمارکت، به دیدن شامپو بچه واکنش نشان میدهند؛ در حالی که قبلا بارها از کنار آن گذشته بودند و حتی ذرهای متوجه نشدند.
وقتی یک موقعیت برای ما اهمیت بیش از حدی دارد از جمله آزمون ورودی دانشگاه، مصاحبهی کاری با شرکت مورد علاقه یا… آن مسأله تمام توجهمان را جلب خودش میکند.
اگر هم در آزمون شکست بخوریم یا در مصاحبهی کار پذیرفته نشویم، تقلا میکنیم تا توجهمان به سمت نقطهی دیگری برود.
به خاطر تجربهی حس پشیمانی، هجم زیادی از افکار ناامیدکننده به سراغمان میآیند. مداوم از خودمان میپرسم برای رسیدن به یک نتیجهی بهتر چهکاری باید انجام میدادیم که از آن غفلت کردهایم؟

بهخاطر این افکار غیرواقعی نیز خودمان را بابت عدممطالعهی کافی یا آماده نبودن برای مصاحبه شغلی، سرزنش میکنیم.
وقتی هم به دام این خیالات میافتیم، دیگر تمرکز ذهنی ما حتی سمت فرصتهای پیش رو هم نخواهد رفت و آنها را از دست میدهیم.
برای رهایی از این چارچوب تنگنظرانه و خنثی کردن تأثیرات آن، بهتر خواهد بود یک قدم به عقب بگردیم.
اساسا برای رسیدن به پیروزی نیازمند داشتن یک تصویر بزرگ از فرصتها به جای یک نگاه صفر و صدی هستیم.
برای مثال عموما فکر میکنیم «اوه. باید برای رسیدن به دانشگاه آن امتحان را هم قبول شوم؟ اگر پذیرفته شوم که هیچ اما اگر در آن پذیرفته نشوم چه؟»
اما برای مواجهه با این مسأله یک روش دیگر هم میتوان داشت. برای داشتن یک شغل خوب تنها راه ممکن ورود به دانشگاه نیست. میتوان به عنوان کارآموز در برخی شرکتها کار کرد. همچنین برخی از مؤسسات دورههای آموزشی مختلفی برگزار میکنند و میتوانم به وسیلهی آنها دانش خود را اضافه کنیم. در نتیجه امتحان ورودی نیز برایمان راحتتر خواهد شد.
دربارهی مصاحبهی شغلی هم این قضیه صادق است. فرض کنیم در آن مصاحبه پذیرفته نشدیم، اما آیا این به معنای عدمامکان رسیدن به شغل رویاهامان است؟
مگر موارد مشابهی نیز وجود ندارند که میتوانیم برای آنها هم درخواست دهیم؟ آیا فراخوانهای شرکتها جهت جذب نیرو به پایان رسیدهاند؟
وقتی که نمیتوان در یک فرصتِ پیشآمده به نتیجهی دلخواه برسیم، دیدن سایر درهای باز سخت است.
شکست پل پیروزی است!
اغلب ما در آن شرایط تصور درستی از اتفاقات آینده نداریم و نمیدانیم چگونه این شکست فعلی، میتواند پلهی ترقی ما در مسیر موفقیت باشد.
برای درک بهتر این مسأله یک حکایت چینیِ متعلق به سدهی دوم پیش از میلاد مسیح، میتواند کمککار ما باشد.
روزگاری یک کشاورز تائوئیست در منطقهای آرام زندگی میکرد و برای سالیان طولانی مشغول کشت ذرت بود.
یک روز تنها اسبِ او، از مزرعه فرار کرد. همسایههایش که این خبر را شنیده بودند، برای دلداری به بازدید او میآمدند. آنها به کشاورز میگفتند «فرار اسبت بدشانسی بزرگی بوده» و او تنها به این جواب اکتفا میکرد: «شاید…»
صبح روز بعدش اتفاقی افتاد که همه را شگفتزده کرد. نه تنها اسب برگشته، بلکه همراه خودش ۳ اسب وحشی را نیز آورده بود. همسایههای آن مرد وقتی به او میرسدند میگفتند این اتفاق چقدر جالب بوده. اما کشاورز باز هم همان حرف را میگفت.
روز بعد پسر کشاورز سعی کرد یکی از آن اسبهای رامنشده را سوار شود. اما اسب او را نقش زمین کرد و باعث شکستگی رانش شد. حرف همهی آشنایان این بود که این اتفاق چه بدشانسی بزرگی است. اما جواب پدر چیزی جز «شاید» نبود.
یک هفته بعد امپراتور علیه یکی از کشورهای رقیب، اعلان جنگ کرد. در نتیجه چندین افسر نظامی، سراغ آن روستا آمدند و تمام جوانان آنجا را بهعنوان سرباز با خود بردند. اما به خاطر پای شکستهی پسر کشاورز، تصمیم گرفتند او را از این مسأله معاف کنند. همسایهها با دیدن این اتفاق به آن مرد گفتند که تو چقدر خوششانس هستی و او تنها به جواب همیشگیاش بسنده کرد.
پیام اخلاقی این داستان است که اتفاقات بد، میتوانند درون خود یک روزنهی امید داشته باشد؛ نوری که تنها با تفکر عمیق کاملا آشکار خواهد شد.
شاید سخت باشد که دست از نتیجهگرایی، بهویژه در لحظهای که حس شکست و پشیمانی به سراغ ما میآید، دست برداریم. اما باید بهیاد داشت میتوانیم تصمیم بگیریم کدام تفسیر از اتفاقات را بپذیریم؛ میتوانیم انتخاب کنیم در مسیر رشد باشیم یا به نسخهی فعلیمان راضی بمانیم.

در یکی از سخرانیهای شروع تحصیلی دانشگاه استنفورد، استیو جابز توضیح داد زمانی که از تحصیل در دانشگاه محروم شد، با یک چشمانداز ترسناک و سختیهای زیادی مواجه شده است.
او اتاق خواب نداشت و مجبور بود روی کف زمین خانهی دوستش بخوابد. برای پیدا کردن هزینهی غذا نیز بطریهای نوشابه را جمع میکرد و به قیمت ۵ سنت میفروخت.
اگر چه جابز با درهای بسته مواجه شد، اما همانها او را به سمت درهای باز هدایت کردند.
بیشتر بخوانید: ۴ دشمن افزایش اعتماد به نفس
با اخراجش از دانشگاه، او فرصت شرکت در کلاسهای خوشنویسی را پیدا کرد. ده سال بعد نیز با دانشی که کسب کرده بود، شروع به ساخت کامپیوتر نمود. اپل در رایانههای میکنتاش از فونتهای زیبایی استفاده میکرد و همین مسأله، یکی از دلایل موفقیتش بود.
بر اساس داستان زندگی استیو جابز ما تنها میتوانم اتفاقات گذشته را بهم متصل کنیم و آینده در دست ما نیست. اگر چه در اول کار این مسأله قابل مشاهده نیست، اما باید اعتماد داشته باشیم که هنوز درهای دیگری باز هستند.
اگر فرصتی را از دست دادیم یا خراب کردیم، بگذاریم حس پشیمانی بگذرد و به فرصتها تازه خوش آمد بگوییم.
0 دیدگاه